چنان مبهوت گذران زندگی ام که گویی کاری جز نگریستن نمی دانم ،
آنقدر متحیرم که گاه گویی فراموش می کنم باید زیست ، باید بود ،
به خداییش قسم ! دلم برای تحمل کوچک است ...
به بزرگیش قسم ! دلم برای تحمل بی طاقت است ...
به خودش - که تنها او می داند و بس - قسم !
دلم محزون و مردد و مبهوت است ،
دلم تنگ است ...
آن هم نه از آن دل تنگی های ساده و بچگانه ...
غریبانه و تنها و ساکت وساکت و ساکت مانده است ،
از او فقط قطره ای مانده ،
- از برکه کوچک و حقیر ساکت دلم فقط قطره ای مانده -
که نگاهش تنها به لطف و بی کرانگی دریاست ،
و تنها او را می بیند ،
و می داند جز دریا هیچ کس او را نمی فهمد.
خدای من ! صدای من دل شکسته را می شنوی ؟
التماست کنم یک نظر به قطره حقیرت می اندازی ؟
من دعا بخوانم تو اجابت می کنی ؟
فریادت می زنم ،
با همه وجود ،
با همان یک قطره باقی مانده از هستی ام ...
فریادت می زنم و تنها از تو می خواهم ،
که خواستن از کسی جز تو جایز نیست ...
خدای من !
معبود من !
یا رحمان و یا رحیم !
یا رحمان و یا رحیم !
یا رحمان و یا رحیم !
به فریادم برس ...
...
آنقدر می خوانمت تا اجابت کنی مرا ...
اللهم اهدنا صراط المستقیم